اشک ودستمال کاغذی
دستمال کاغذی به اشک گفت:
قطره قطره ات طلاست
یکم ازطلای خودحراج میکنی؟
عاشقم بامن ازدواج میکنی؟
اشک گفت:
ازدواج اشک ودستمال کاغذی؟
توچقدر ساده ای!خوش خیال کاغذی
توی ازدواج ماتومچاله میشوی
چرک میشوی وتکه ای زباله میشوی
پس برووبی خیال باش...
عاشقی کجاست؟
توفقط دستمال باش!
دستمال کاغذی دلش شکست
گوشه ای کنارجعبه اش نشست
گریه کردوگریه کردوگریه کرد
درتن سفیدونازکش دوید
خون درد
آخرش دستمال کاغذی مچاله شد
مثل تکه ای زباله شد
او،ولی شبیه دیگران نشد
چرک وزشت مثل دیگران نشد
رفت اگرچه توی سطل آشغال
پاک بودوعاشق وزلال
اوباتمام دستمالهای کاغذی فرق داشت
چونکه درمیان قلب خوددانه های اشک داشت...